سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لازم ترین دانش بر تو آن است که از عمل بدان پرسیده می شوی . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 96 مرداد 8 , ساعت 10:11 صبح
یکی دوشب به عیدغدیر بود. من و سلیمان توی بار وانت کنار اسماعیل روی خرواری از مین و مواد منفجره نشسته بودیم.

شهید اسماعیل خوش‌سیر با دوستان روزی که اسماعیل به قربانگاه رفت

خاطرات سالهای‌ دفاع مقدس وقتی از زبان و قلم رزمندگان آن رزوها نوشته می‌شود حس و حال زیبایی به مخاطب منتقل می‌کند. مانند نمونه‌ای که یکی از تخریب‌چی‌های لشکر سیدالشهدا نوشته است:

بچه‌ها دشمن رو تا پشت مرزهاش عقب زده بودند و ما ماموریت داشتیم مقابل خاکریز خودمان میدان مین احداث کنیم. محدوده خط ما، مرز بین پاسگاه زید و شلمچه بود. ماشین وانت رو پر از مین های ضدتانک و ضدخودرو کردیم و عازم خط مقدم شدیم. حدود عصر بود که رسیدیم. پا قدم ما بد بود و آتشباری دشمن شروع شد و هر لحظه امکان اصابت گلوله های توپ و خمپاره به ماشین ما که پر از مین و مواد منفجره بود وجود داشت. قدری معطل شدیم تا آتش دشمن سبک بشه. اما نشد و مشکل دیگری هم اضافه شد و آن گلوله هایی بود که بدون انفجار به اطراف ما میخورد و دود سفید رنگش توی فضا پخش می‌شد.

اول خیال کردیم دشمن داره برای ثبت تیر سلاح های منحنی زنش گلوله های فسفری میزنه. اما خبردار شدیم که دشمن برای گرفتن تلفات از ما داره گلوله‌های شیمیایی میزنه. بچه‌ها تک و توک ماسک داشتن. با این وضعیت ماندن بچه‌های تخریب با این همه مواد منفجره در خط به صلاح نبود و تصمیم بر این شد به مقر پشت خط بریم و با تجهیزات کامل و ماسک شیمیایی برگردیم. وقت عقب آمدن از داخل جاده ای که با خاکریز دو جداره حفاظت می‌شد، حرکت می‌کردیم. گلوله‌های دشمن دو طرف خاکریز به زمین میخورد و به ما ترکشی نمی‌رسید.

حاج داود پشت فرمان بود و سلیمان هم کنارش. من، اسماعیل و قاسم خانی و چند تای دیگر از بچه ها، توی بار وانت روی مین ها نشسته بودیم. من و اسماعیل برای اینکه توی دست اندازها کمتر اذیت بشیم روی در وانت نشستیم و ماشین هم به سرعت از داخل خاکریز به سمت جاده اهواز خرمشهر می‌گازید.

یک مقدار که جلو رفتیم اسماعیل به خاطر اینکه قدش بلند بود و نیم تنه اش از ماشین بیرون بود، بلند شد و روی مین‌ها به طوری که روش به من بود نشست. نور خورشید دیگه توی آسمان نبود و گاهگاهی اصابت خمپاره یا گلوله مینی کاتیوشا که چند تایی با هم کنار خاکریز به زمین میخورد تعادل ماشین رو به هم می‌ریخت. بچه‌ها با هم شوخی می‌کردند. به هم دیگه میگفتند چند ساعت دیگه بیشتر در بهشت باز نیست هر کی لیاقت داشته باشه باید از این فرصت استفاده کنه. اسماعیل هم صدا میزد: آی بی لیاقت ها که لیاقت شهادت رو نداشتید یک کاری کنید!!!!! جنگ تموم شد. آخه گفته بودند چند روزی بیشتر مهلت ندارید برای عملیات مین گذاری و بعد از اون قرار بود نیروهایUN توی خط مستقر شوند.

همینطور که بچه‌ها گرم بگو بخند و شوخی بودند به نقطه‌ای رسیدیم که خاکریز دو جداره قطع شده بود و جاده حفاظی نداشت. ناگهان چند گلوله مینی کاتیوشا با هم زمین خورد. موج انفجارش تعادل ماشین رو به هم زد و چند تا ترکش هم به در و پیکر ماشین اصابت کرد. حاج داوود گازش رو گرفت و از میان گرد و خاک بیرون آمدیم اما دیدم یه چیزی روی پاهام سنگینی میکنه، دیدم اسماعیله. گفتم بابا بلند شو این هیکل گنده ات رو روی من انداختی. دیدم تکان نمیخوره. گفتم: اسماعیل پام درد گرفت. سرش رو بلند کردم و یک نفس عمیقی کشید و کف ماشین روی مین ها پهن شد. به قاسم خانی گفتم بلندش کن. که اون گفت: من دستم تر شده مثل اینکه خونه. احتمالا اسماعیل ترکش خورده. من هم احساس کردم از زانو به پایینم خیس شده.

دو نفری اسماعیل رو جابجا کردیم. اسماعیل مجروح شده بود اما توی اون ظلمات و تاریکی نمیدونستیم کجاش ترکش خورده. سمت چپ پیراهن اسماعیل غرق خون بود. از جا بلند شدم و زدم روی اطاق وانت و بلند گفتم: حاج داوود بگاز، اسماعیل ترکش خورده. سلیمان سرش رو از داخل اطاق وانت بیرون کرد و با شوخی گفت: ترکش چی، ترکش کمپوت. من هم با عصبانیت داد زدم لامصب شوخی نمیکنم راستی راستی ترکش خورده.

رسیدیم مقابل پست امداد توی خط و ماشین نگه داشت. اسماعیل رو که بدنش خیلی سنگین شده بود بغل کردیم و روی تخت خوابوندیم. داخل پست امداد برق که نبود فانوس‌ها رو بالا کشیدیم و بهیار شروع کرد به ساکشن کردن و احیای تنفس. ما هم کمک می‌کردیم. اول سلیمان شروع کرد تنفس مصنوعی دادن که بلافاصله خون زیادی از توی دهان اسماعیل بیرون ریخت و سلیمان کنار رفت و من شروع کردم. با هربار تنفس مصنوعی دادن خون زیادی از حلق اسماعیل خارج می‌شد. تمام تلاش ما این بود که اسماعیل به هوش بیاد. آخر کار بهیار گفت: من هر کاری که میتونستم انجام دادم و امکانات دیگه ای ندارم. این رو باید با آمبولانس به عقب برگردانید.گفتم: آمبولانس دارید؟ گفت: چرخ های آمبولانس رو ترکش ها پنجر کردند با ماشین خودتون عقب ببرید.

 

اسماعیل را روی برانکارد گذاشتیم و آوردیم عقب. وانت روی مین‌ها و حاج داوود همه گاز ماشین رو گرفت.  هنوز توی مسیر گلوله‌ها بود که کنار ماشین زمین می‌خورد. تقریبا دیگه ماه بالا اومده بود و می‌شد توی نور ماه صورت اسماعیل رو که آرام خوابیده بود سیر تماشا کرد.

فکر میکنم یکی دوشب به عیدغدیر بود. من و سلیمان توی بار وانت کنار اسماعیل روی خرواری از مین و مواد منفجره نشسته بودیم. من دیدم سلیمان بغض کرده و آروم آروم زیر لب داره زمزمه میکنه. من هم صدام رو رها کردم و شروع کردم به نوحه خوندن.  هی صورت اسماعیل رو می‌بوسیدم و گریه می‌کردم.

حدود نیم ساعتی گذشت تا به بیمارستان امام حسین (ع) رسیدیم.  از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل اورژانس. امدادگرها با دیدن سر وضع خونی من، طرفم آمدند و سوال میکردند: چیه و چی شده.

کمک کردیم اسماعیل رو روی تخت خوابوندیم. دکترها ریختند دورش و مشغول شدند. اورژانس موتور برق داشت و تمام چراغها روشن بود. تمام سمت چپ اسماعیل رو خون گرفته بود. دکتر لباس خونی اسماعیل رو در آورد. بدنش برهنه شد. چون هوا گرم بود دیگه زیر پیراهن تنش نبود. دیدیم پهلوی سمت چپش شکافته. دکتر چراغ قوه رو انداخت و توی اون رو وارسی کرد و سری تکون داد. مثل اینکه ریه ها پاره شده بود.

من و سلیمان گفتیم: آقای دکتر چی شده؟ دکتر جواب ما رو نداد. اما دستش رو برد روی صورت اسماعیل از بالا به پایین کشید و گفت: برای شادی روحش صلوات. من در حالی که بغض کرده بودم؛ گفتم: دکتر مطمئنی. گفت: فاتحه ات رو بخون. زدم زیر گریه و شروع کردم بلند بلند گریه کردن.

دکتر اومد سمت من و گفت: رزمنده؛ خیلی بی تابی می‌کنی؟ گفتم: دکتر این دومین شهید خانواده است. الان داشتیم با هم بگو بخند میکردیم که این اتفاق افتاد.

یه پدر شهیدی اونجا بود و منو آروم کرد و بعد رفت و چند تا شیشه گلاب آورد. صورت اسماعیل رو شستیم و بعد اسماعیل عزیز ما رفت توی سردخونه معراج شهدا و ما هم گریه کنان رفتیم سمت مقرمون. وسط راه یادمون اومد که اسماعیل مدرکی دنبالش نبود. باز برگشتیم سمت معراج شهدا. اونها تعجب کردند که ما باز برگشتیم.

گفتیم اومدیم مشخصات شهید را ثبت کنید. اونها هم خوشحال شدند. این بهانه‌ای بود تا ما یک بار دیگه اسماعیل رو ببینیم. روی کاغذ با ماژیک نوشتم: شهید اسماعیل خوش‌سیر اعزامی از تهران. کاغذ را روی سینه اش گذاشتم.

شهید اسماعیل خوش سیر آخرین شهید جبهه جنوب گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء علیه السلام بود که پاهاش رو لای در بهشت گذاشت که بسته نشه و خودش رو جا کرد. اسماعیل غروب روز یکشنبه 9 مردادماه 67 مطابق با 16 ذی الحجه از منطقه پاسگاه زید به معراج رفت.

تسنیم



لیست کل یادداشت های این وبلاگ