سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند حارث بن حوت نزد او آمد و گفت چنین پندارى که من اصحاب جمل را گمراه مى‏دانم ؟ فرمود : ] حارث تو کوتاه‏بینانه نگریستى نه عمیق و زیرکانه ، و سرگردان ماندى . تو حق را نشناخته‏اى تا بدانى اهل حق چه کسانند و نه باطل را تا بدانى پیروان آن چه مردمانند . [ حارث گفت من با سعید بن مالک و عبد اللّه پسر عمر کناره مى‏گیرم فرمود : ] سعید و عبد اللّه بن عمر نه حق را یارى کردند و نه باطل را خوار ساختند . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 92 مهر 9 , ساعت 1:46 صبح

دختر عمه م امسال با هزار نذر و نیاز و وعده وعید  دانشگاه قبول شد وچند روز پپش به همراه عمه و پسر عمه م رفتند مرکز استان  برای ثبت نام   وقتی برگشتند به شوخی گفتم عمه جون سمیرا وقتی دانشگاه رو دید چیکار کرد جیغ کشید یا سوت زد  نکنه گریه کرد و نمی خواست بره کلاس؟ عمه خندیدو گفت نه عمه جون اولین کاری که کرد چادرشو در آورد و کرد تو پلاستیک و داد دست من گفتم یعنی چی ؟گفت آخه عمه جون کسی غیر از ما پیر زنا و قدیمیا اونجا چادری نبود گفتم شما هم به همین راحتی قبول کردید که  اون مانتویی بشه گفت آره عمه جون از اول سال روحیه شو خراب کنم که چی ؟بذار بچسب به درس و مشقش تازه اونجا کی سمیرا رو می شناسه ولی بهش گوشزد کردم وقتی خواست برگرده حتما چادر بپوشه آخه هرشهری رسمی داره

ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ