سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی احمق، چونان درخت آتش است که [خودرا می سوزاند و] پاره ای از آن، پاره دیگری را می خورد . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 94 مهر 6 , ساعت 11:16 صبح

* نزدیک عملیات کربلای 4 بود .

بچه ها زا مرخصی بازگشته بودند ، اما او چند روزی تاخیر کرد . وقتی برگشت ، موهایش بلند و آراسته بود . هرکدام از بچه ها به شوخی متلکی به او میگفتند . علت تاخیرش را پرسیدم . گفت: "از شما چه پنهان در این مدت رفته بودم نصف دین خود را کامل کنم" .

بچه ها گفتند: "مبارک باد آقا داماد ! پس شیرینی چه شد ؟! "

گفت: "انشالله عروسی"

 

بله او صیغه عقد ازدواج را جاری کرده و برگشته بود . اما روحیاتش با همه داماد ها فرق داشت . با این که هر دامادی رویاهایی در سر می پروراند ، او در راز و نیاز های نیمه شبش ، شهادت را طلب میکرد .

شب عملیات بود و حال هوای خاص خودش . بعد از مراسم عزاداری و دعای توسل ، وقتی اورا دیدم ، به قدری گریه کرده بود که چشمانش سرخ شده بود . من را در آغوش گرفت و در حالی که اشک میریخت ، میگفت : "حلالم کنید" .

بالاخره عملیات شروع شد و مسئله ازدواج او هیچ تغییری در جنگ و رزم او نگذاشته بود . گویا ازدواج را هم نردبانی برای شهادت میدانست . فداکارانه می خروشید و جلو میرفت . میخواست تیربار دشمن را از کار بیندازد ، که ناگهان هدف گلوله مگ دشمن قرار گرفت و به وصال دوست رسید ، امّا پیکر مطهرش در میان جزیره «ام الرصاص» باقی ماند .

منبع : کتاب پابه پای شهدا ، خاطرات ناب (1) -- صفحات 102 و103



لیست کل یادداشت های این وبلاگ